شما در چه تاريخي اسير شديد؟
من در تاريخ 2/1/61 در عمليات فتح المبين در منطقة شلش (دشت عباس) به اسارت بعثيها در آمدم.
شما سريعاً به اسارت در آمديد يا فرار كرديد و بعد به اسارت در آمديد؟
ما حدود 3 ساعت نصف شب عمليات داشتيم منطقة خيلي وسيعي بود كه ايران قبلاً عمليات كرده بود و قرار بود ما داخل يك رودخانه كه خشك شده بود عمليات كنيم دشمن تمام اين منطقه را به غير از اين رودخانه را تا چشم كار ميكرد و گوش ميشنيد زير رگبار توپ و خمپاره و موشك گرفته بود و ما جز فداييها بوديم بايد ميرفتيم قسمتي عمليات ميكرديم كه سر عراقيها را گرم كنيم و بقية بچهها عمليات اصلي را انجام دهند هوا تاريك بود و حدود ساعت 5 صبح بود كه ما رسيديم پشت ميدان مين عراق، كه يكي از بچهها به نام ولي رفت روي مين منور، كه روشنايي داد و باعث شد عراقيها متوجه شوند و شهيد شد و بچهها شروع به ا . . . اكبر گفتن كردند و يك سري آمدند جلوي ميدان مين و يك سري خود به خود فرار كردند و يك سري از بچهها گل و نازنين كه خيلي مؤمن و مخلص بودند يا شهيد شدند ويا زخمي ماندند ولي دلمان نيامد آنها را ول كنيم و برگرديم عقب و مانديم آنجا ماندگار شديم و در آنجا نمي توانستيم هيچ حركتي بكنيم اگر سرمان را بالا ميآورديم تير باران ميشديم و نميتوانستيم فرار كنيم من به بچهها پيشنهاد دادم كه با سرنيزه يا حلبي چيزي كمي زمين را بكنيم تا سرمان را داخل آن بكنيم كه از تير رس دشمن خارج شويم(من يك جوان 17 ، 18 ساله بودم كه اين فكرها به ذهنم ميرسيد) ما تا ساعت 30/1 بعد از ظهر آنجا مانديم و هر چي فكر كرديم كه فرار كنيم يا بمانيم نيروي كمكي بيايد و يا خط مقدم دشمن را بزنند فايده اي نداشت و يكي از بچهها مجبور شد زير پوشش را در آورد و تكان داد به نشان اسارت ! و عراقيها كاملاً آماده بودند و چند نفر ازسربازان عراقي با اسلحه و يك نفر با تير بار آمدند بالاي سر ما و بچههايي كه ميتوانستند بروند رفتند و داخل كانال عراقيها و بچه هايي كه زخمي بودند را من يكي يكي آوردم داخل كانال و هيچ ترسي از اسارت هم نداشتم و عراقيها هم مرتب فحش ميدادند و فرياد ميكشيدند.
ما در عمليات فتح المبين 750 نفر بوديم كه اسير شديم و ايران بعد از 24 ساعت آن منطقه را گرفت، از قسمت شوش و دشت عباس و موصيان و ايلام تا پشت مرز عماره را ايران گرفت و پيروزي عمليات را كسب كرد.
اولين جايي كه بعد از اسارت بردند كجا بود؟
بعد از اسارت اولين جايي كه بردند العماره بود كه حدود 24 ساعت آنجا بوديم، در يك اتاق كثيف بدون غذا و چيزي، بعد از آنجا ما را آوردند به طرف بغداد و درميان راه ما را پياده كردند كه زمين چمني بود كه سراسر دنيا خبرنگار و فيلمبردار آمده بود كه از ما فيلمبرداري كنند من به اتفاق يكي از بچهها به نام محمود شرافتي شروع كرديم به گفتن مرگ بر آمريكا و مرگ بر اسرائيل و الله اكبر گفتن ما و به خبرنگارها ميگفتيم شما هم آمريكايي و اسرائيلي هستيد و عراقيها شروع كردند به كتك زدن و از آنجا ديگر ما را زير ذره بين قرار دادند و از آنجا ما را آوردند بغداد و حدود 14 ، 15 ساعت ما را با وجود خيلي زخمي هايي كه داشتيم جلوي مردم گرداندند.
برخورد مردم با شما چگونه بود؟
عده اي از مردم گريه ميكردند عده اي ميوه گنديده پرت ميكردند، يك عده فحش ميدادند
بعد از بغداد شما را كجا بردند؟
بعد ما آوردند به محلي كه شيرواني بود البته آشغالداني بود كه بسيار كثيف و پر از آشغال بود و حدود 750 نفر را كردند داخل اين شيرواني!
اين مكان اسم خاصي نداشت؟
نه اسمي نداشت چون اردوگاه نبود يك شيرواني بود و خيلي هم سرد بود و بدون هيچ امكاناتي و بدون هيچ غذايي!
چند روز در آنجا بوديد؟
حدود 6 شبانه روز ما آنجا بوديم كه هيچ غذايي به ما در 5 روز اول ندادند و بعد از 5 روز كمي برنج و رب و آب داخل مجمع هايي بزرگ ميريختند براي 30 نفر كه همة بچهها با دستاني كثيف و سياه و خوني بايد اين غذا را ميخوردند كه اين مسئله در روحية بچهها تأثير گذاشت و ما بچهها تصميم گرفتيم 7 و 8 نفره اعتصاب غذا كنيم و بعد از اعتصاب كه 2 روز طول كشيد خبرنگار و فيلمبردار آمدند آنجا و گفتند بايد از همه مصاحبه كنند و هنوز هم صليب از ما نشان و خبري نداشت و عراقيها هم گفته بودند شما براي ما هيچ ارزشي نداريد و اگر ما بخواهيم همة شما را يكجا ميكشيم و بعد شروع كردند يكي يكي مصاحبه!
زماني كه اسير شديد چه حالي داشتيد؟
وقتي كه اسير شديم ما را حدود 2 و 3 كيلومتر آوردند پشت خط مقدم و ما را آنجا پياده كردند بچهها خيلي تشنه بودند و از فرط تشنگي شهيد ميشدند و ما بين بچهها عرب هم داشتيم و ميدانست به آب« ماء » ميگويند و بچهها طلب ماء كردند و بعد از كلي اصرار و خواهش يكي از عراقيها كه دلش به حال ما سوخت با آفتابه يك قطره آب دهان بچهها ميريخت و دستهاي ما را به قدرت محكم بسته بودند كه هر لحظه احساس ميكرديم دستهايمان از كتف درمي آيد و من از زماني كه اسير شدم فقط گريه ميكردم و خيلي ناراحت بودم چرا كه وقتي ما را ميبردند پشت جبهه حدود مسافتي 100 كيلومتري (از جايي كه ما را سوار كردند تا عماره) تا جايي كه چشم ميديد، به خدا قسم به حسين بن علي(ع) كه به پابوسش رفتم، انگار روي زمين توپ و تانك و نفربر بود انگار روي زمين كاشته بودند يعني 1000000/1 آن را ما نداشتيم كه با اين امكانات اگر ميخواست و ميتوانست يك روزه كل ايران را ميگرفت ولي نتوانست چون خدا ياور ما بود خدا به ما كمك كرد و همة بچهها چه بسيجي، چه ارتشي ، چه سپاهي همه از جان گذشتند و از مملكت خودشان دفاع كردند و ايران با عملياتي توانسته بود تمام تجهيزات را از بين ببرد و آن منطقه را فتح كند.
شما گفتيد از بچهها مصاحبه كردند شما در جواب مصاحبه چه گفتيد؟
يك پسر خرمشهري كه فارسي صحبت ميكرد پرسيد: برادر خودت را معرفي كن. گفتم : من عباس كرمي اعزامي از شهرستان محلات تيپ يك قم كه از تاريخ 2/1/61 به دست نيروهاي بعثي اسير شدم، گفت: برادر چه تعداد كشته و زخمي داديد؟ گفتم به تعدادي از همشهريان خودم شهيد شدند. گفت : ميشود اسمهايشان را نام ببري؟ گفتم: حسين اسماعيلي ، نادري ، عباس عرب و . . . گفت : برادر چه پيغامي براي خانوادهات داري؟ گفتم: از پدر و مادرم ميخواهم از بابت من ناراحت نباشند من اينجا پيش نيروهاي عراقي هستم انشاء ا . . . كه اين جنگ بين دو ملت مسلمان تمام ميشود و اسرا به آغوش گرم خانواده شان برمي گردند و مصاحبة من تمام شد و رسيد به يكي از بچه هاي بسيجي دزفول بنده خدا خيلي تو خودش بود اسمش كريم بود عراقي از او پرسيد برادر روحية نيروهاي عراقي را چه طوري ديدي؟ خيلي مخلصانه و بدون ترس گفت: اگر حقيقت را بخواهيد وقتي ما الله اكبر ميگفتيم همشون فرار ميكردند. تا اين را گفت: خبرنگار ضبط را خاموش كرد و 15 و 16 تا سرباز ريختند سرش و شروع به كتك زدن كردند و با لگد تو سرو صورتش ميزدند و آنقدر اين بنده خدا را زدند كه ديگر جان نداشت به نظر من اين حرفها فايده اي نداشت چون آنها را پخش نمي كردند و فقط اين آدمها كتك زدن را بلد بود و تا اين حرفها را ميزدند شروع ميكردند به كتك زدن.
وقتي ما را از آن شيرواني منتقل كردند به اردوگاه عنبر من يكي از دوستانم را آنجا ديدم كه خيلي خوشحال شدم. زماني كه ما ميخواستيم اسير شويم همة زخميها را كه برديم يكي از بچهها به نام غلامحسين رضايي كه خيلي بد زخمي شده بود و دو تا پايش شكسته بود را خواستم ببرم، هر كاري كردم نگذاشت و عراقيها هم بالاي سر ما ايستاده بودند و آخر مجبور شدم با گريه از او جدا شوم و احتمال ميدادم كه با تير خلاصي او را كشته باشند اما وقتي به اردوگاه عنبر رسيديم شب خوابيديم و صبح به ما لباس دادند تا لباسهايمان را عوض كنيم و به همة ما يك دشداشه دادند وقتي لباسهايمان را عوض كرديم ما را در محوطه آزاد گذاشتند كنار محوطه يك بهداري بود كه 2 ، 3 تا تخت داشت من همين طور كه قدم ميزدم سري به بهداري زدم ديدم يكي روي تخت اول خوابيده و دو پايش را گچ گرفتند و به بالا آويزان كردند كه خيلي شبيه غلامحسين بود وقتي جلو رفتم ديدم خودش است و شهيد نشده و او را هم اسير كردند خيلي خوشحال شدم. در ضمن در اردوگاه عنبر 3 قاطع بود كه من قاطع 2 بودم و يكي از بچهها به نام دكتر علي بود كه به بچهها رسيدگي ميكرد.
برخورد شما با ديگر اسرا چگونه بود؟
شما از هر حيثي بگوئيد من از جان گذشته بودم (ريا نباشد) من در زمان اسارت در مورد هموطنانم سنگ تمام گذاشتم چه در رابطه با افراد پير، چه افراد ديوانه . . . (در اين عكس) اين آقا ديوانه است به نام رضا كه به علت شكنجة زياد ديوانه شده بود. براي من فرقي نمي كرد كه با چه كسي عكس بگيرم و ميايستادم با آخرين نفرها كه تنها بودند عكس ميگرفتم و باكساني كه تنها و بي كس بودند و احساس ناراحتي ميكردند عكس ميگرفتم و فقط با افراد جاسوس كه بر عليه بچهها اقدام ميكردند عكس نمي گرفتم.
شما سرباز بوديد يا بسيجي؟
بنده بسيجي بودم، ما در شهرستان محلات زندگي ميكرديم از آنجا به اتفاق برادرم آمديم تهران براي كار كه من كلاس سوم راهنمايي بودم بعد از آنجا به علت علاقة زياد، درس و كار را رها كردم و به جبهه آمدم و به عنوان نيروي بسيجي اعزام شدم.
سال 62 رمادي 1
من وقتي كه در موصل 1 بودم آخر سال 62 بود به دليل اينكه اين اردوگاه (موصل 1) يك انبار مهمات داشت كه خيلي بزرگ بود و عراقيها آنقدر شعور نداشتند كه اردوگاهي كه اسير جنگي هست و هر لحظه دنبال حادثه ميگردد انبار مهمات قرار ندهند و اگر هست مراقبت زيادي داشته باشند، خلاصه داخل اين ابنار همه چيز بود اسحله، مهمات، راديو، نارنجك و . . . و در و پيكر آنچناني هم نداشت بچهها ميآمدند مثل كركره هاي مغازهها اينها را ميكشيدند بالا و يكي دو نفر براي نگهباني ميايستادند و ديگري اسلحه و راديو . . . برمي داشتند و ميآمدند جلوي آسايشگاه داخل باغچه مخفي ميكردند و بعدها نيز اين انبار را خود بچهها آتش زدند. يك شب بچهها با عراقيها درگير شده بودند موضوع بر سر اين بود كه يكي از بچهها كه پا نداشت پاهايش را از دست داده بود را خيلي اذيت كردند و ما حدود6 تا آسايشگاه بوديم كه آسايشگاه ما بچه هاي خيلي مؤمن و مذهبي ومخلص و حزب الهي داشت و آسايشگاهي ديگر اين گونه نبود افراد مختلفي از جمله نمازخوان، بي نماز، جاسوس ، مجاهدين . . . داشتند و ما آن شب سر اين قضيه كه اين فرد را اذيت كرده بودند قرارگذاشتيم كه داخل آسايشگاه نرويم و آسايشگاه هاي ديگر رفتند داخل اما ما نرفتيم عراقيها هر كاري كردند حريف بچهها نشدند و بچهها ميخواستند از اسلحه و كلت براي مبارزه استفاده كنند و من به اتفاق چند نفر از بچهها كه حرفشون خريدار داشت آمديم و به اينها التماس كرديم كه اين كار را نكنند چرا كه اگر يك تير در ميكردند كار همة بچهها تمام بود زيرا كه اردوگاه ما دو طبقه بود و در پشت بام آسايشگاه پر از سربازهاي عراقي با اسلحه و تير بار مسلط به بچهها بودند و تانك هم جلوي در آسايشگاه بود كه اگر يك تير از ما شليك ميشد همة ما را ميكشتند تازه آن شب با اين كه بچهها اسلحه در نياوردند دو تا از بچه هاي ما را شهيد كردند و 14 نفر را زخمي به خاطر همين ما را به رمادي 3 تبعيد كردند. قبل از اينكه ما را به رمادي 3 ببرند يك سري از بچه هاي آسايشگاه هاي ديگر را برده بودند و يك سري از وسايل مثل راديو و كلت كه دست بعضي از اين بچهها بود را به دست بچه هاي آسايشگاه ما داده بودند تا لو نرود و يكي از افراد كه وسايل به دستش رسيده يعقوب بود كه در آسايشگاه ما يك جاسوسي بود كه اين يعقوب را لو داد و عراقيها اين فرد را كه خيلي پسر خوب و مؤمن و مخلصي بود و ورزشكار هم بود و اهل تبريز به شهادت رساندند و با شكنجه هاي خيلي زياد، حدود 1 ماه اين بنده خدا را ميبردند طبقة بالا آسايشگاه كه خود عراقيها ميگفتند فوق و آزار و اذيت ميكردند تا به شهادت رساندند.
از اين جاسوس بگوئيد ؟
اين فرد رانندة چفتن بود و زبان انگليسي هم كاملاً بلد بود و به ايشان در رمادي 1 يك محوطه بسيار بزرگي داده بودند با چرخ خياطي و دستس و چرخ زيگزاگ كه براي عراقيها لباس ميدوخت و حتي براي خانوادههاي آنها هم لباس ميدوخت و مدام جاسوسي ميكرد و براي عراقيها خبر ميبرد و شخص ديگري هم با او بود به نام داود كه به زبان عربي مسلط بود و براي عراقيها نيز خبر ميبرد و اين آقاي جاسوس به نتيجة عمل خودش رسيد وقتي ايران آمد آقاي ابوترابي ايشان را تحويل گرفت و گرنه ايشان آنقدر به بچهها خيانت كرده بود كه بايد زير چوبة دار ميرفت ولي الان از طرف خانواده اش و از لحاظ روحي بسيار در عذاب است و سختي ميكشد و تقاص آن دوران را پس ميدهد.
18/12/62 ازموصل 1 به موصل 2
به علت اين كه در اين اردوگاه (موصل 1) انبار مهمات بود لذا عراقيها تصميم گرفتند ما را به جاي ديگري منتقل كنند و كلية اردوگاه را تخليه كردند ما را به همراه اين جاسوس به نام محبي سوار بر اتوبوسها كردند و براي اينكه ما را گمراه كنند حدود 6 ، 7 كيلومتر ما را به طرف بغداد بردند و دوباره به موصل 2 برگرداندند به اين علت اين كار را كردند كه ما متوجه نشويم ولي موصل 1 و 2 و 3 و 4 با فاصلة هزار متر پيش همديگر بودند و ما حدود 750 نفر بوديم حدود ساعت 12 شب بود كه ما را آوردند جلوي اردوگاه موصل 2، وقتي به آنجا رسيديم من به بچهها گفتم : حواستان را جمع كنيد اينجا پذيرايي كتك بر پا است و من خودم را آماده كرده بودم به ما يك سري پالتو براي زمستان داده بودند كه مثل پالتوهاي جنگ جهاني دوم بود من اين را به خودم پيچيدم و دكمه هايش را بستم وكفش را محكم كردم و آماده شدم جلوي در اردوگاه يك افسر عراقي كه خيلي هم لاغر بود ايستاده بود و دفتري در دست داشت و اسامي بچهها را ميخواند تا اين كه نوبت به من رسيد و ميگفت: اسمت چيه؟ گفتم: عباس كرمي(عباس / نعمت ا . . .) همين طور كه بچهها جواب ميدادند ميزد تو گوش بچهها به قدري محكم ميزد كه گوش بچهها آسيب ميديد كه گوش خود من هم دچار مشكل شد و بعد از اين در، درگيري بود كه جلوي اين در حدود60 نفر سرباز عراقي كه بسيار هيكلي بودند ايستاده بودند كه به صورت كوچه 30 نفر طرف و 30 نفر طرف ديگر ايستاده بودند و هر كدام دستشان يا دستة كلنگ بود يا كابل هاي تو خالي و اكثريت كابل هاي توپر كه سر آنها يك منگوله مسي بود كه سر آن خار داشت كه اگر به هر جايي ميخورد بدون استثنا آن جا را پاره و يا ميشكست. خوشبختانه چون من خودم را آماده كرده بودم ازاين تونل كتك كم خوردم و يك سري كيسه هاي انفرادي بود كه داخل آن پتو و ريش تراش و قوطي خالي شيرخشك و يك سري خرده ريز ديگر بود كه بچهها براي اينكه كمتر آسيب ببنند اين كيسهها را بر روي خودشان ميگرفتند و وقتي ميخواستند فرار كنند كيسهها را به طرف پرتاب ميكردند كه عراقيها اين كيسهها را جمع كردند به كناري و ديگر به بچهها ندادند. و مسئله اي كه من را در اين جا خيلي خوشحال كرد اين بود كه اين آقاي محبي و دار و دسته اش كه 2 و 3 سال براي عراقيها جاسوسي كردند و خبر بردند هم آنجا خيلي كتك خوردند و هر چقدر التماس ميكرد و ميگفت:« أنا محبي » من محبي هستنم آنها اهميتي نمي دادند و ميگفتند(لا محبي موفق) وحسابي كتك خورد و بچهها از اين امر خيلي خوشحال شدند ولي باز هم براي او تجربه نشدو به كار خود ادامه ميداد و بچه هاي ديگر از بس كه كتك خورده بودند همه يك گوشه جمع شده بود و زخمي و از بين رفته بودند و بالاي سر اينها هم چند نفر سرباز عراقي ايستاده بودند كه نمي گذاشتند بچهها تكان بخورند. يك سري از بچهها بي حال شده بودند، يك سري خواب آلود ه، يك سري جانباز و يك سري خوشحال، و من هم خيلي ناراحت بودم وقتي ميديدم بچهها به اين گونه هستند و كاري از دست من برنمي آيد و از طرفي هم خوشحال كه اين جاسوس با اين كه اين همه به عراقيها خدمت كرده بودو خبر برده بود و برايشان لباس دوخته بود اين گونه كتك ميخورد و التماس ميكرد و اين حرف را نيز من به او زده بودم كه تو براي عراقيها يك هيچ ارزشي نداري ولي او توجهي نمي كرد و بچهها به من ميگفتند تو چكار با او داري ميرود ولو ميدهد و تو را ميكشند من ميگفتم من هيچ ترسي ندارم اين كه ميخواستم در جبهه شهيد شوم اينجا شهيد ميشوم من خيلي به وطنم و هموطنانم حساس بودم و علاقه داشتم يكي از بچهها كه من بابت او خيلي ناراحت شدم از جبهه سالم برگشته بود و در سال هم سالم بود اما به علت شكنجه و لگدي كه بر او زده بودند چشمش از كاسه در آمد و به كلي چشم راست بود يا چپ يادم نيست را از دست داد. آن شب نگذاشتند ما از آسايشگاه بيرون بيائيم و صبح روز بعد آمديم بيرون وقتي آمديم بيرون ديدم كه بعضي بچهها دست شكسته، بعضي پا شكسته ، بعضي كور شده بودند و . . . . كيسه هاي انفرادي بچهها را ديگر به بچهها برنگرداندند و روي هم گذاشته بودند و كوهي درست كرده بود و يك سرباز عراقي هم مراقبت ميكرد. و اين آقاي محبي كه هنوز دست از كارهايش برنداشته بود ريش تراش براي خودش برداشته بودند و به هر 10 نفر يكي آن هم از كسي كه خوشش ميآمد يك ريش تراش ميداد و بچهها موظف بودند كه هر هفته ريش هايش را با تيغ و ريش تراش بزنند ولي چون كيسه هاي انفرادي را از دست داده بود ديگر وسيله اي نداشتند تا اين كه من سر اين موضوع با اين آقا بحثم شد و اين آقا براي من دردسرهاي زيادي درست كرد و داخل اين كيسه قوطي هاي خالي بود براي مدفوع كه چون اينها نبود بچهها خيلي اذيت شدند به طوري كه يك سري از بچهها حدود 10 و 15 روز اسهال خوني گرفتند و به قدري بد بود كه در عرض 10 روز 15 كيلو لاغر ميشدند و بهداري به درد بخوري هم نداشتيم و چند تا قرص مسكن ميدادند و بين بچههاي پزشك هم كه كسي كه در حد كارگر داروخانه ميدانست بود كه يا امكاناتش وجود نداشت و يا اين كه عراقيها نمي گذاشتند كاري انجام دهند.
براي دستشويي مكاني وجود نداشت؟
چرا گوشة آسايشگاه پرده اي زده بودند كه يك سطل بود براي ادرار و شيرسرمي بود براي شستشو كه تا جلوي اين مكان بچهها ميخوابيدند، جاي بچهها خيلي تنگ بود حدود 30 سانت به اندازه يك پتوي چهارلا.
من چون با آقاي محبي سر وسايل بحث كردم به خاطر همين براي من پاپوش درست كرد و من را بعد از 4 ماه كه در موصل 2 بودم به رمادية 6 تبعيد كردند.
رمادية 6 ، قاطع 3 ، آسايشگاه 2
اين مكان بدترين جا بين اردوگاهها بود كه يك ارشد به نام رضا زاغي داشت كه عراق تعيين كرده بودند كه يكي از آن حرام زادهها بود. اين جا خيلي زجرآور بود چون كه يك سري از بچه هاي مخلص و مؤمن را كه معتقد بودند بين يك سري بچه هاي بي قيد و بي اهميت نسبت به مسائل بودند قرار ميدادند و خود اين شخص رضا زاغي وقتي ساعت 11 خاموشي ميدادند يك صندلي ميگذاشت روبروي تلويزيون و صدايش را بسيار بالا ميبرد و آهنگ هاي عربي ميگذاشت و حدود 2 بسته سيگار كه عراقيها به او داده بودند ميكشيد و بچهها خيلي اذيت ميشدند اما حق هيچ گونه اعتراضي نداشتند و ما چون در اردوگاه افرادي كه با هم، هم فكر و هم عقيده بوديم كم بوديم نمي توانستيم كاري بكنيم بعدها بچهها داخل حمام گوشهايشان را بريدند.
شما نخواسته بوديد كه ارشد را عوض كنيد؟
اصلاً عراقيها به ما اجازة نظر نمي دادند كه بخواهيم عوض كنيم يا نه. زماني كه ما رفتيم به اين اردوگاه ارشد آنجا آقايي بود به نام رحمتي كه شخصي بوده كه در رمادي 6 اسير بوده و ايشان استوار ارتش بود اين فرد بدنش پر از خالكوبي بود براي اينكه جلب توجه كند وظاهر فريبي نمايد بدنش را كه پر از خال بود و با كبريت و ته سيگار ميسوزاندند كه بوي خيلي بدي راه ميافتاد و خيلي هم زجر ميكشيد تا اين كه همة بدنش را سوزاند و از بس كه بدنش سوخته بود به بهداري منتقل شد و بستري شد تا اين كه قرار شد براي اردوگاه ارشد انتخاب نمايند و اين فرد چون حسابي ظاهر فريبي كرده بود نظرات بچهها را به خود جلب نمود و شد فرماندة اردوگاه و از بهداري مرخص شد ايشان تا 2 و 3 ماه با بچهها ايراني خوب و خوش برخورد بود بعد از 3 ماه به كلي عوض شد يك فرد عراقي به تمام معنا شد چه از لحاظ ظاهر چه از لحاظ اخلاق و يك دست لباس عراقي پوشيده بود و رفتارهاي عراقيها را انجام ميداد و يك اتاق مجزا براي خودش داشت و 3 نفر هم كارهايش را انجام ميدادند كه او در قبال آن سيگاري و يا يك سري برگه بودكه بيرون از اردوگاه ارزشي نداشت و با آن قند يا شكر يا تن ماهي و شير خشكي ميدادند كه تقريباً 1 دينار و نيم ميارزيد كه بچهها هم براي ارشد خبر ميبردند و جاسوسي ميكردند و اين آقاي رحمتي خودش يك دشمن كامل شده بود و بچهها را خيلي زجر ميداد و اردوگاه ما شده بود يك اردوگاه تبليغاتي چون رحمتي با عراقيها كارمي كرد و آنها هم از او براي تبليغات و كارهاي خودشان استفاده ميكردند و هر كاري كه ميخواستند بكنند با كمك رحمتي انجام ميدادند. كه خدا را شكر يك روز خود اين 3 نفر كه برايش جاسوسي ميكردند آقاي رحمتي را داخل اتاقش با طناب خفه كردند و عراقيها اين 3 نفر را بردند اردوگاه بغداد و بعداً كه اسرا آزاد شدند آنها را هم آزاد كردند و عراقيها وقتي ميديدند اين دشمن است و هم وطن خودش را ميفروشد بعد از مدتي ديگر به او اهميت نمي دادند و ارزشي برايش قائل نبودند به خاطر همين از مرگ رحمتي خوشحال هم بودند اما بروز نمي دادند. بعد ازمرگ رحمتي اردوگاه به دست ايرانيها افتاد و وضع خيلي عوض شد.
چه سالي ايشان را كشتند؟
سال 64 تقريباً برج 6 و 7 بود كه ايشان را كشتند بعد از او رئيس اردوگاه شد آقاي حبيبي كه از شهر اراك بود و واقعاً شخص خيلي خوبي بود و افسر ارتشي بود و شخصي بود كه كارش درست بود و بچهها از او راضي بودند مثلاً براي مراسمها ي محرم و صفر اوضاع فرق كرد. زماني كه رحمتي و رضا زاغي بودند اصلاً نمي شد كاري انجام دهيم ولي وقتي آقاي حبيبي شد ارشدها را عوض كرد واوضاع را تغيير داد مثلاً براي محرم و صفر ميتوانستيم عزادري كنيم البته آن هم دزدكي يعني دو تا نگهبان روبه روي هم جلوي پنجره ميايستادند و با آئينه از پنجره بيرون را نگاه ميكردند تا سربازان عراقي نيايند و گاهي كه آنها حواسشان نبود عراقيها ميآمدند و ميديدند مچ بچهها را همان لحظه ميشكستند و بچهها را اذيت ميكردند و ديگر اواخر بچهها خسته شده بودند و ميدانستند كه بايد مشغول كار خودشان باشند و مشغول به عبادت و نماز و دعا بودند و يا درس ميخواندند ياد ميدادند به همديگر. مثلاً يكي از بچهها از نيروهاي مردمي كرد بود كه اسير شده بود و اصلاً فارسي بلد نبود و شروع كرد به يادگرفتن فارسي تا اين كه خواندن و نوشتن فارسي را در حد يك فوق ديپلم ياد گرفت و مثلاً من از يكي از بچهها زبان ياد گرفته بودم و ديگري ميآمد از من زبان انگليسي ياد ميگرفت البته صليب هم براي ما كتاب ميفرستاد و بچهها با اين كتابها و امكانات كم كلي چيز ياد گرفته بودند.
ماه رمضان چگونه بود؟
خيلي مشكل داشتيم زماني كه رحمتي بود قبول نمي كرد كه افطار و سحر بدهند و ما مجبور بوديم آش صبح را نگه داريم براي افطار و شام را نگه داريم براي سحر، بعد از رحمتي كمي اوضاع بهتر شده بود.
محرم و صفر چگونه بود؟
در رمادي كه بوديم چون رحمتي و دار و دسته اش روي كار بودند هيچ كاري نمي توانستيم انجام دهيم و بچهها به صورت مخفي يك مصيبتي ميخواندند و يا تك تك عزاداري ميكردند قرآن ميخواندند.
وقتي شما وارد رمادي شديد قبلاً كسي آنجا نبود؟
سال 63 وارد رمادي شديم كه قبل ما هم يك سري اسير آنجا بودند ك در آنجا قبل ما بچهها اعتصاب غذا كرده بودند و با عراقيها درگير شده بودند كه وضع بهتر شده بود ولي وقتي ما آمديم و رحمتي آمد روي كار دوباره وضع بد ميشود و اردوگاه به دست رحمتي و جاسوسها ميافتدكه بچهها خيلي زجر ميكشيدند ما در زمان آقاي رحمتي نماز فردي هم با ترس و لرز ميخوانديم و نماز جماعت و دعا و قرآن خبري نبود. چون كه بيدليل براي افراد پاپوش درست ميكردند رحمتي حدود 2 سال ارشد بود و با عراقيها در ارتباط بود مثلاً يك دفعه براي خود من دردسر درست كرد ميگفت چرا با يكي از بچهها كه خيلي مذهبي بود مخلص و اهل يزد بود نشست و برخاست ميكني تو اهل تهراني و او اهل يزد نبايد با او بنشيني و رفتم پيش رحمتي و گفتم آقاي رحمتي چه كار با كار من داري و او ميخواست من را نرم كند و به طرف خودش بكشد ولي حريف من نشد گفتم: چي ميگويي؟ حرف حسابت چيست؟ گفت: چرا تو با سيد حميد خدا پرست كه اهل يزد است صحبت ميكني؟ گفتم: مگر اشكالي دارد گفت: تو با اون نقشه ميكشيد و بچهها را فريب ميدهيد، گفتم: من فقط به خاطر اين كه بچة مظلومي بود و سرگرم خودش بود و افسرده بود من با او صحبت ميكردم و گرنه كاري با كسي ندارم تا دست از سر من برداشت و يا رفته بود گفته بود كه من با رضا زاغي و بچه هاي ديگر صندوق قرض الحسنه درست كردهام كه من گفتم آخه من پولم آنجا بود كه بتوانم صندوق قرض الحسنه درست كنم چه كار به كار ما داري بگذار ما سرمون به اسارت خودمان گرم باشد چون من تبعيدي بودم به من خيلي گير ميدادند.
بنده از موصل 2 به رمادي 6 تبعيد شدم كه حدود 9 ماه آنجا بودم دوباره از قاطع 3 رمادي 6 به قاطع 2 رمادي 6 تبعيد شدم. براي اينكه بدترين و زجر آورترين محيط قاطع 3 بود كه من از يكي از سربازان به نام سيد حيمد كه همه جوره چه از لحاظ اخلاق و چه از لحاظ ظاهر شبيه به صدام بود يك ديكتارتور كامل كه همه از او ميترسيدند درخواست كردم كه من را به قاطع 1 ببرد و او قبول كرد و گفت منتظر بمان علت اين كه بنده با سيد حميد كمي خوب بودم اين بود كه وقتي ميرفتيم داخل محوطه براي بازي پينگ پنگ اين ميآمد و با من بازي ميكرد و البته حريف من هم نمي شد يك روز آمد و گفت وسايلت را جمع كن بيا برويم و من وسايلي كه نداشتيم(همان را جمع كردم) و با او رفتم كه من را آورد قاطع 1 .
وقتي مرا به قاطع 1 آورد خيلي ناراحت شدم و گفتم سيد حميد من گفته بودم قاطع 2 چرا مرا آوردي قاطع 1 و گوش به حرف من نكرد و ما در قاطع 1 به اندازة خودش مشكل داشتيم براي اينكه آنجا بيشتر كرد بودند و يك سري آدم هايي كه نمي شود گفت چگونه بودند آنجا اسير بودند.
بنده 8 سال و 6 ماه بهترين دوران زندگيم را در اسارت گذراندم. البته خوشحالم از اين كه خدا اين سعادت را به من داد كه در خدمت وطن و ميهنم باشم و از ناموس و ملتم دفاع كنم.
عراقيها يك سياستي داشتند افرادي كه خوب بودند و بسيجي از لحاظ جثه و هيكل به هم ميخوردند را جدا ميكردند و ميفرستادند اردوگاه موصل 1 و بنده حدود 20 ماه موصل 1 بودم تا 18/12/62 تا ما را از آن اردوگاه بردند رمادي 2 كه 3 و 4 آنجا بوديم و از هر اردوگاه به اردوگاه ديگر با كتك پذيرايي ميكردند.
شما ميتوانيد موقعيت آسايشگاه را شرح دهيد؟
وقتي وارد اردوگاه ميشديم سمت چپ قاطع 1 و 2 بود و سمت راست قاطع 3 و كنار قاطع 3 يك درمانگاه خيلي كوچك بود و مابين قاطع 2 و 3 ساختمان آشپزخانه بود و هر قاطع 8 تا آسايشگاه داشت 4 تا بالا بود و 4 تا پايين و دستشويي و حمام بعد از ساختمانها بود و ما طي سال آب گرم نداشتيم و فقط در زمستانها هر 20 روز يك بار ميبردند آب گرم كه زير دوش 10 نفر بايد در عرض 5 دقيقه آب گرم بگيرند اگر بعد از 5 دقيقه طول ميكشيد بايد در زمستان با آب سرد حمام كند و هيچ گونه وسايل گرمايي وجود نداشت.
برنامة آشپزخانه چگونه بود؟
صبحها آش به اندازه 2 عدد استكان كه به قدري اين آش بد بود كه اگر 4 روز پشت سرهم به يكي ميدادند از بين ميرفت ولي ما مجبور بوديم هر روز اين آش را بخوريم و هنگام ظهر 12 و 13 قاشق برنج به همراه آب و رب گوجه كه بعضي اوقات شلغم هم به جاي خورشت ميريختند يك نوع ظرف غذا به نام يقلوي داشتند كه غذاها را داخل آن ميريختند و هر روز يكي از بچهها از بين 10 نفر مسئول غذا و شستشوي ظرفها بود.
وضعيت بهداري چگونه بود؟
بهداري خيلي خوبي نبود يك اتاق كوچك با 3 و 4 تخت بود كه اكثر اوقات اين تختها خالي بود واگر يكي از بچهها حالش بد بود و رو به مرگ بود و بچهها از عراقيها با درخواست و خواهش كمك ميخواستند ميآمدند و ميگفتند ساكت باشيد و اگر ميگفتيم فلاني مريض است و دارد ميميرد! ميگفتند به درك، به جهنم بگذار بميرد. يك فردي به نام علي نگازه كه اهوازي بود از پزشكي كم و بيش تجربياتي داشت. و چون عربي بلد بود و زبان خوشي هم داشت از عراقيها دارو ميگرفت.
شما چند ماه رمضان در كمپ 6 بوديد؟
3 تا ماه رمضان در آنجا بودم. تقريباً از سال 63 تا 66 بنده در كمپ 6 بودم يعني حدود 3 سال.
كسي توانسته بود از آنجا فرار كند؟
بله دو نفر از بچهها به نام حميد و مجيد كه كرد بودند به كمك يكي از سربازهاي عراقي كه مسئول كتابخانه بود توانستند فرار كنند در شب عيد بود كه فرار كردند در واقع اسارت و شكنجه هاي ما بعد از فرار اينها شروع شد كه بسيار ما را شكنجه دادند وبعد از آن ديگر كسي نتوانست فرار كند چون دور تادور اردوگاه سيم خاردار به پهناي 20 متر و قد 3 متر كشيده بودند كه حتي يك موشي هم نميتوانست رد شود و يا اگر يك نفر را ميخواستند بيرون اردوگاه ببرند دستهايش را ميبستند و چشمهايش را هم ميبستند داخل يك ماشيني كه تمام آن پوشانده بود با 4 نفر سرباز عراقي ميبردند كه از هيچ جايي اطلاعي پيدا نكند و بعد از آن دو نفر چند نفر سعي كردند فرار كنند اما نتوانستند.
نقش آقاي ابوترابي در اردوگاهها چگونه بود؟
آقاي ابوترابي را خدا بيامرزد نعمتي بود كه خدا به اسرا در زمان اسارت داده بود حاضرم قسم بخورم كه اگرآقاي ابوترابي نبود و براي بچه هاصحبت نمي كرد حدود 4/1 بچهها كشته ميشدند مثلاً وقتي كه چند نفر فرار كردند آقاي ابوترابي آمد وبقية بچهها را منع كرد به دليل اينكه ميفرمودند شايد 2 نفر بتوانند فرار كنند وخودشان را راحت كنند اما اينجا بيش از 100 نفر آزار و شكنجه ميشوند و درست نيست كه اين همه فداي 2 نفر شوند و يا مثلاً عراقيها از ايراني هاخواسته بودند كه بلوك بسازند و يك سري از بچهها ي آسايشگاه زير بار نمي رفتند كه بلوك بزنند ميگفتند كه عراقيها از ما ميخواهند اينها را درست كنيم و بعد ميبرند جبهه سنگر ميسازند و بچه هاي ما را شهيد ميكنند و به ظاهر همين عراقيها اين بچهها را خيلي شكنجه ميدادند و آقاي ابوترابي آمدند و اين بچهها را قانع كردند خود آقاي ابوترابي خيلي شكنجه ميشد از هر اردوگاهي به اردوگاه ديگر كه ميآوردند آنقدر ايشان را ميزدند يك موقع كه از شكنجه شكم ايشان پاره شده بود و بستري بودند ولي به محض اينكه حالشان خوب ميشد چنان تأثير در اسرا و حتي سربازان عراقي ميگذاشتند كه ما متعجب ميمانديم.
آنجا بچهها درس هم ميخواندند؟
بله، بچهها يكي يكي به همديگر درس ياد ميدادند مثلاً كسي زبان انگليسي بلد بود زبان انگليسي ياد ميداد كسي كه فارسي و يا عربي و يا كردي بلد بود همين طور و اگر كسي قرآن بلد بود به ديگري قرآن ياد ميداد و البته صليب هم كتاب ميآورد.
خود من يك بچة مذهبي بودم كه در زمان شاه به اتفاق خانواده نماز جماعت ميخوانديم ولي قرآن را بلد نبودم ولي آنجا كاملاً ياد گرفتم. به طوري كه سالي يك بار ختم قرآن ميكردم بخصوص ماه رمضان. آن هم ماه رمضان آنجا كه شما حساب بكنيد در ماه تير اوج گرما و بيگاري كه آنها از ما ميكشيدند مثلاً ميگفتند سنگهاي خيلي بزرگ را كه نزديك اردوگاه بود را داخل استخر خالي بيندازيم و دوباره به بيرون بياوريم و يا شكنجه هايي كه ميداد خيلي طاقت فرسا بود واقعاً لطف و عنايت خدا بود كه بچهها طاقت ميآوردند.
آيا از گروهكهاي مختلف آنجا بودند؟
بله، گروهكهاي زيادي ميآمدند تا بچهها را اغفال كنند مثل گروهك مجاهدين خلق كه سر دستة آن آقاي مهدي ابريشمچي بود و بعضي از بچهها هم ميرفتند به دنبال آنان مثلاً يكي از بچه هاي آسايشگاهها كه آشپز آسايشگاه بود وسايلش را جمع كرده بود كه برود آنقدر من به گوشش خواندم تا پشيمان شد و نرفت كه بعدها به من گفت خدا خيرت دهد اگر من رفته بودم معلوم نبود الان چه بلايي سرم آمده بود. بچهها آنقدر آنجا سختي و شكنجه ميشدند كه ميگفتند كاش در جبهه شهيد شده بوديم و اسير نميشديم البته عنايت و مصلحت خدا بود و خودش هم كمك كرد.
شما اين خاطرات را براي خانواده تان تعريف ميكنيد؟
قسمتي از آن را براي خانمم گفتم اما خيلي نه، فقط حقيقتاً من در جواب اين كه ميگويند در اسارت چه كشيدي اين را ميگويم كه اگر شما را داخل يك اتاق كوچك قرار دهندو 10 ، 15 نفر هم باشند و تو دستشويي داشته باشي و نتواني بيرون هم بروي چه كار ميكني.
وقتي آزاد شديد و به ايران آمديد چه حالي داشتيد؟
يكي دو ماه اول كه آزاد شدم بهترين دوران زندگيم بود شور و شوق زيادي داشتم چون من پدرم را خيلي دوست داشتم خيلي مهربان و با عاطفه بود با اينكه 6 تا پسر داشت و 5 نفر ديگر بودند و من فقط اسير شده بودم، تمام همشهري هايمان ميگويند وقتي پدرت را ميديدم اشك در چشمهايش حلقه ميزد و فقط يك جمله ميگفت: من تنها آرزو دارم اين كه عباس را ببينم و بعد بميرم و خدا را شكر ميكنم كه وقتي آزاد شدم هم تو به آرزويش رسيد هم من، من اگر پدرم را نمي ديدم دق ميكردم و يا از ايران ميرفتم.